کنارم که هستی
خیابان ها از ماهیت می افتند،
رسیدنی در کار نیست
شانه به شانه مقصدم قدم میزنم
…
همه ی آدمها از دور شبیه تواند !
نزدیک که می آیند؛
نه مردمک قهوه ای دارند نه لبخندی جادویی
...
دنیا ارزانی آدمهایش
فقط من باشم و تو ،
دو فنجان چای به ضمیمه لبخندت
...
گاهی میان مردم
در ازدحام شهر
غیر از تو
هر چه هست فراموش میکنم…
قتی میخندی
عشق ، کوچک ترین اتفاقیست که میافتد
…
لبخند تو بزرگترین حادثه ای بود که،
تونست یخ قلبمو بشکنه
...
گاهی هم باید، خود را به خریت زد
همیشه “فهمیدن” چیز خوبی نیست
آدمی را از پای در می آورد …
یک شب به خودت می آیی می بینی
مُرده ای ..!
تنها نقش زنده ها را بازی می کنی
…
عاشق شدن چیز ساده ایست …
مهم عاشق ماندن است،
بی انتها، بی زوال …
تا ابد، بی منت
...
گیسوان ِ سر به هوایم را بباف
تنها با سرانگشتان ِ تو رام می شوند
…
چه قدر دردناک است
این مشکل که همیشه برای فرار از دست یک آدم
به آدم دیگری پناه برده ایم …
اعتیاد به آدم ها بدترین نوع اعتیاد است
...
اگر کارگردان بودم
صدای نفس هایت
موسیقی متن تمام فیلم هایم بود
…
مـــــــــــــی توانم بــــــــپرسم چــــــــه عطری می زنــــــــــــی؟
بـــــــــوی خوشــــــبختی می دهـــــــــی انگار
…
بــــاز هـــــم خیال تــــو مــــرا “برداشــــت”
کجــــا می بــــرد نمــــی دانــــم
...
شاید تو…
سکوت میان کلامم باشی!
دیده نمیشوی
اما من تو را احساس می کنم!
شاید تو …
هیاهوی قلبم باشی!
شنیده نمیشوی
اما من تو را نفس می کشم
...
خاطراتت صف کشیده اند !
یکی پس از دیگری …
حتی بعضی هاشان آنقدر عجولند که صف را بهم زده اند !
و من …
فرار می کنم
از فکر کردن به تو
مثل رد کردن آهنگی که …
خیلی دوستش دارم
خیلی !