بگو دردی زپشت درد خیزد
هزاران دشنه باجانم ستیزد
بگو فتوا دهد عالم به قتلم
مگر عشق از وجودم می گریزد؟
...
هزاران کلمه در جای خالی ات ریختم اما
جای خالی تو پر نشد
از جنس بی نهایتی
...
به خانهام بیا
اندکی از قلبم مانده
ما که با هم این حرفها را نداریم
آتشش بزن تو به گرمای قلب من عادت کردهای
فاصله را بگو به خود نبالد
خاطره ی بودن با تو تمام فاصله ها را می شکند
...
نبودنت
حجم بیشتری از قلبم را
نسبت به بودنت تسخیر کرده
...
آب و هوای دلم آنقدر بارانیست
که رخت های دلتنگی ام را
مجالی برای خشک شدن نیست
اینگونه است که دلم برایت همیشه تنگ است
...
مبادا مثل برگی زرد باشیم
رفیق مردم بی درد باشیم
مزن بر عاشقان از پشت خنجر
بیا ای دل همیشه مرد باشیم
...
شب در خم گیسوی تو عابر می شد
با هر نفست بهار ظاهر می شد
ای فلسفه ی شگفت ، افلاطون هم
با دیدن چشمان تو عاشق می شد
...
من و باران ، من و دریا ، من و تو
من و شببو ، من و فردا ، من و تو
دوباره عاشقی را میسراییم
من و مجنون ، من و لیلا ، من و تو
...
به بند دلت نیاویز رخت خاطره ام را
گرد باد های فراموشی حرمت نمی شناسند
...
بجز دستت ندارم یار دیگر
بجز آیینه بازی کار دیگر
چو بستی چشم را آیینه بشکست
نگاهم کن فقط یک بار دیگر
...
خنده های تـــو
آرزوهـــای مـن انـد
بخــند
تا برآورده شوند
...
نکند یوسف عمرم رود از مصر خیالت
باز آواره ی تنهایم کنی بندازی در چاهت
....
اگر چه عاشقی پر شور بودیم
به خود نزدیک و از هم دور بودیم
شب و روز از جدایی میسرودیم
من و تو وصلهای ناجور بودیم
...
گفتم به گل زرد چرا رنگ منی
افسرده و دلتنگ چرا مثل منی
من عاشق اویم که رنگم شده زرد
تو عاشق کیستی که هم رنگ منی