دیگر حتی فرصت دروغ هم برایم باقی نمانده است
وگرنه چشمانم را می بستم
و به آوازی گوش میدادم
که در آن دلی می خواند
من تو را
او را
کسی را دوست می دارم
ماندن به پای کسی که دوستش داری
زیباترین اسارت دنیاست
0...0
خاطره ها
چاره ای جز
عبور از
“کوچه های دلتنگی خیالم”
ندارند …..
0...0
غزلهایم مشقی از هجرت توست
هر چند ناچیز!
هدیه ی چشمانت می کنم
که خلاصه ی عشق است و هیچ جز آن ندید
تا با هر نفس گفته باشم
دنیا بی تو جای خوبی نیست
0...0
و من تو را در بهار
در فراسوی زمان و مکان
در این دلهره های پیچ در پیچ پیچک ها…
دوست دارم.
0...0
با دلت حسرت هم صحبتي ام هست ولي
سنگ را با چه زباني به سخن وادارم؟
0...0
عاقبت دستانمان رو میشود با شعرها
مثل ِچشمانی که بعد از گریهها پُف میکنند
0...0
همه ی من ، چشمهای معصوم توست
حتی لحظه ای نگاهت
مرا به پاییز عاشقی می برد
نگاهی که “تمامیت ارضی” من است
0...0
چقدر زمان باید بگذرد ؟
تا من
در مرور خاطراتم
وقتی از کنار تو رد می شوم
تنم نلرزد …
بغضم نگیرد
0...0
لحظه ها می روند
بی آنکه بازگردند …
و من …
در بیقوله این روز ها
تو را در حوالی دیروز می جویم ….
روزگار من بی تو
احضار آرزو های مرده است …
آنجا که هیچ کس
“فردا را به دلم تسلیت نگفت “…!!!
0...0
زن ها گاهي اوقات چيزي نميگويند
چون به نظرشان لازم نيست كه چيزي گفته شود
با نگاهشان حرف ميزنند
به اندازه يك دنيا حرف ميزنند
هرگز نبايد از چشمان هيچ زني ساده گذشت…
آن هنگام که گوشه لبش را گاز میگیرد
تا از راز چشمانش با خبر نشوی…
0...0
بیا برویم
توی خیابانهای خالی ازعشق
قدم بزنیم
با هم که باشیم
بوسه و باران حتما خودشان را می رسانند …
0...0
ﺁﺩﻣﻬﺎ ﻫﻤﺪﻳﮕﺮ ﺭﺍ ﭘﻴﺪﺍ ﻣﻰ ﻛﻨﻨﺪ …
ﺍﺯ ﻓﺎﺻﻠﻪ ﻫﺎﻯ ﺧﻴﻠﻰ ﺩﻭﺭ …
ﺍﺯ ﺗﻪِ ﻧﺴﺒﺖ ﻫﺎﻯ ﻧﺪﺍﺷﺘﻪ …
ﺍﻧﮕﺎﺭ ﺟﺎﻳﻲ ﻧﻮﺷﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﻛﻪ ﺍﻳﻨﻬﺎ
ﺑﺎﻳﺪ ﻛﻨﺎﺭ ﻫﻢ ﺑﺎﺷﻨﺪ !!!
0...0
ديگر آب از سرم گذشته است
آهسته تر قدم بردار
ديرتر بيا…
بگذار آنقدرها از اين عطشِ ديدارِ دوباره ات لبريز شوم
که با آمدنت
حتي
يک عمر نوشيدنِ زيباييت هم
سيرابم نکند
0...0
می شود
با پنجره ها حرف زد ….
می شود با یک نارنجی تند
یا سبز
یا آبی آسمانی
لبخند را در نگاه خسته پنجره ها نقاشی کرد ….
قشنگ زندگی کنیم …